پنجشنبه ای دیگر...
پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۰۰ ب.ظ
دوباره به پنجشنبه رسیدیم و حکایت دیدار با قریبانی که غریبمان گذاشتند، اما هیچگاه خود غریب نبودند.
به پنجشنبه رسیدیم، میرویم و با نذری و نیایشی دلتنگیهایمان را وامیگذاریم و برمیگردیم.
از هر سو زمزمهای و اشکی. درد، درد فراق است و خاطرهها
خاطرهها ماندهاند و سنگریزهای بر دست که بر قبر رفتگان میکوبیم تا دلتنگیمان آرام شود. اما دلتنگی رهایمان نکرد...
با هیاهویی در هیچ غرق میشویم، هرکس با عزیز رفتهاش سخن میگوید، خواهری با برادر شهیدش آرام و نجواکنان دردودل میکند، از او میخواهد در آن سوی آسمانها برایش دعا کند! گونههای خیس مادری که با نگاهی رازآلود سنگ قبر فرزند را نوازش میکند.
خدایا! این چه حکایتی است، حکایت دیدار با آنانکه ما را غریب و تنها گذاشتند و خود هیچگاه طعم غربت را نچشیدند
پنجشنبه که میشود میرویم تا خالی شویم.
پنجشنبه ها حکایتی دیگر دارند؛ از فراق و دلتنگی!
میتوان عبور کرد از میان تمام خاطرهها و لبخندها! میتوان با سبدی از نور در شب جمعه به یاد آنهایی بود که در ژرفترین سمت آسمان خانه دارند.
یاد شهیدان و عزیزان از دست رفته، یاد پدران و مادران و آنان که دیروزها بودند و امروز یادشان آرامبخش دلتنگیهای ماست که به دنیا چسبیدهایم!
اینک میتوان دستهایشان را در خیالمان آرام بگیریم و بر آنها بوسه بزنیم و به آنها بگوییم:
باز آمدم تا شادمانه پنجشنبهای دیگر را در کنارت باشم...
۹۳/۰۵/۱۶