همیشه حضورت را در کنارم حس می کنم پدر...
غروب پنج شنبه که می آید غم غریب و مانوسی روی دلم سنگینی می کند
دوباره پنج شنبه .. و دوباره صدای گام های خاطره ، خاطره ی پنج شنبه ... و روزهای باتو بودن و ...
در اندیشه های دور ذهنم غوغایی می شود .نمی دانم به کدام سوی خیال بروم ؟
در هر سو چیزی خودنمایی می کند .
یک سو لبخندهایت و ... سوی دیگر صدایی دلنشین که مرا می خواند...
گیچ می شوم و به آن ایام خوش حضور می روم ...
چقدر خاطره انگیز بود ...
وقتی با شور و اشتیاق خود را در دامن پرمهرت می انداختم و تو با آغوش گرمت پذیرا می شدی...
اما چگونه شد که آن را نیز از من ستاندند؟
من که قانع بودم.... بابا !!
و حالا
غروب پنج شنبه که می شود
بوی تو می آید وعده ما با هم بودن، باهم خندیدن...
دریغا که دیگر آغوشی نیست که وجود سرد و یخ زده ام را حرارتی بخشد،
دیگر تو نیستی بابا...
و من تنها بیاد تو زنده ام .. این پنج شنبه مصادف شده با سالروز رفتنت بابا...
ای عزیزترین . .. ای خوب ترین و مهربان ترین ..
سردم شده ، نسیم سرد پاییزی صورتم را با سیلی بی مهری نوازش می دهد
و جای پای اشک را روی گونه هایم ابری می سازد .
چشم که باز می کنم خود را در کنار مزار باصفای تو می یابم،
خورشید کم کم بساط طلائی اش را بر می چیند.
دیدار ما به آخر رسیده بابای عزیزم
لحظه ای دوباره چشمانم را می بندم دستانم را در دستانت حس می کنم و زیر لب دعایی می کنم؛
دل می خواهد
همین جا
جان بدهم
در کنارتو
درست در دستانت
همیشه حضورت را در کنارم حس می کنم پدر
چشم ها را...
خیس نمیکنند...
به استخوان رسیده اند..!!!
یادتان گرامی