قسمتی از خاطرات و نحوه شهادت شهید ابوطالب مبینی
از لسان همرزم وی جناب آقای جعفر طهماسبی
تخریبچی شهید ابوطالب مبینی 17 ساله بود که پا تو میدون جهاد گذاشت مثل هم جوونها ونوجوونها با امام خود عهد خون بست که ….از تو به یک اشاره ….ازما به سر دویدن والحق که این پیمان را با خون امضا نمود. شهید ابوطالب جز نیروهای غواص خط شکن تخریب لشگر ده حضرت سیدالشهدا علیه السلام درشب عملیات بیت
المقدس 4 بود.ساعت حدودا 11 شب بود که قرار شد غواصها با قایق بروند برای شکستن خط. سوارقایق ها شدیم .من وابوطالب داخل یک قایق با9 نفر دیگر سوار شدیم .من کناردست سکاندار نشستم وابوطالب روبروی من داخل قایق نشست.برای اینکه صدای موتورقایق دشمن را هوشیارنکنه روی موتور قایق یک پتو انداخته بودند .وقتی رسیدیم زیرپای عراقی ها پتوی روی موتور کاملا خیس شده بود ومسیر خروج دود موتور را مسدود کرده بود وموتور قایق خاموش شد. حالا زیر پای دشمن .درست عراقی ها را که به فاصله 100 متری ما روی ارتفاع بودند میشد دید. سکان دار قایق شروع کرد تسمه موتور را کشیدن تا قایق روشن شود.
هربار تسمه را رها میکرد ومحکم به بدنه قایق میخورد وصدا میداد در همین حین منوری توی آسمون روشن شد وصدای رگبارخشک کالیبر23 میلیمتری که تیررسام بود بالای سرما شروع شد.من یک لحظه دلم ریخت .گفتم حتما دشمن ما رو دیده .چون قایق اول بودم ومسوولیت غواصها را داشتم. جوانب کار رو میدیدم که اگر زد اطراف قایق ها بچه ها داخل آب آرایش بگیرند.منورخاموش شد.لحظه دلهره آوری بود.بچه ها اسلحه ها روآماده کرده بودند.منور دوم روشن شد . نگرانی من بیشتر شد زیر نور منور به اولین کسی که نگاهم افتاد دیدم آماده درگیری است شهید ابوطالب بود.با دست بدون صدا اشاره کردم چطوری …اون هم با اشاره به من فهماند که روحیه اش عالیه. وسرش رو به سمت آسمون برد ودوتا دستش را به علامت شکر بالا برد.نگران بودم که منورها وآتیش هرچند ایذایی روحیه بچه ها روخراب کنه .چون بچه های غواص اکثرا نوجوان بودند واین حرکت شهید ابوطالب به ما روحیه داد .آروم گفتم بچه ها وجعلنا بخونید.
حالا دیگه موتور قایق با سلام صلوات روشن شد.دیگه وارد دریاچه سد دربندی خان عراق شده بودیم و زیر نور منور، شاخ شمیران کاملا مشهود بود….به راهکار ورودی رسیدیم .قایق پهلو گرفت وبچه ها پیاده شدند .ابتدا اطراف را چک کردم که میدان مین مقابل اسکله نباشد واحیانا کمین دشمن وگشتی های دشمن باما درگیر نشوند به بچه ها گفتم زیر یک تخته سنگی نشستند.ارتباط باعقب نداشتیم .شروع کردم بچه ها را توجیه کردن وگفتم هرکی نمیتونه بره جلو از همین جا ازستون جدا بشه….باعقل ناقصم گفتم شاید اینها کم سن سال هستند توی رودربایستی تا اینجا اومدند.یکی از بچه ها که شهید شد باگریه گفت برادر جعفر ماروجواب میکنی واشاره کرد به کیسه ماسک شیمیایی ودرش روباز کرد وگفت !!! ببین اینو پر نارنجک کردم تا حساب بعثی ها روبرسم .
تو خیال میکنی مامی ترسیدیم!!!!خودت ترسیدی…خیلی دلم قرص شد. ساعت دقایقی از دوازده گذشته بود که ارتباط برقرار شد وما رابگوش کردند تا رمز عملیات وفرمان درگیری صادر بشه.اوایل ماه شعبان بود .حدس میزدیم رمز عملیات یا ابالفضل ویا اباعبدالله باشه. که سکوت رادیویی شکست .که واحدهای عمل کننده با توکل به خدا وبا نام ابا عبدالله به دشمن حمله کنید…..اینجا بود که بچه ها ازجا کننده شدند ودر5 دقیقه اول سنگرهای کمین عراق را نشانه رفتند وحرکت به سمت ارتفاع شاخ شمیران آغازشد .دشمن با شلیک گلوله های منور منطقه را روشن کرد وخلاصه زیر نور منورها جنگیدن ابوطالب ودوستان شهیدش دیدنی بود .
قبل از رفتن از شون قول گرفتم که اولا همه باید صحیح سالم برگردیدودوما اگرکسی مجروح شد باید هرطوری هست خودتون به عقب بیارید.وثالثا خط اول که شکست ونیروهای کمکی اومدند سریع به عقب برگردید.وقبل ازاینکه هوا روشن بشه همه لب اسکله باشید.بچه همونطوری که رگبار میبستند ونارنجک توسنگرها میانداختند رفتند بسمت ارتفاع شاخ شمیران ومن لب اسکله ماندم تا نیروهای بعدی را به داخل منطقه هدایت کنم. گاهی هم از دور تو نورمنور معلوم بود جنگیدن وبدو بخیزشان.آنقدر بی محابا به سمت دشمن میرفتند که انسان خیال میکرد دارن مانور میرن.منهم نیروهای گردان حضرت زینب را به همراه فرمانده گردانشون به منطقه درگیری رسوندم وبرگشتم لب اسکله.دیگه وقت نماز صبح بود نماز روخوندم ومنتظر بچه هاشدم عراق به شدت لب اسکله را با خمپاره میکوبید.
دیدم یکسری قایق از دور باسرعت میاند ودشمن پشت سرشون را با آتش پر کرده رسیدند به اسکله دیدم بچه های گردان کمیل لشگر 27 هستند .درهمین حین که اونها ازقایق ها پایین میا مدند بچه های ماهم رسیدند.شهیدسیدعباس میرنوری سرستون بود وپشت سرش 4 نفر زیر یک برانکارد روگرفته بودند وبا سوت هرخمپاره برانکارد و ول میکردند وصدای مجروح داخل برانکارد دراومده بود که بی انصافها منو کشتید واونها بلند بلند میخندیدند به ما رسیدند شهید سیدعباس گفت برادر جعفر ببخشید که دیر اومدیم فقط یک مجروح داشتیم واین برادر گوهری ست وبقیه سروموروگنده درخدمتیم.ابوطالب را درآغوش کشیدم وخدا روشکر کردم.وبچه ها روبه عقب فرستادم.
اما دشمن که نتوانست رو در روپنجه درپنجه یاران خمینی بیاندازه!!!سه روز بعد یعنی 11 فروردین 67 به حقد کینه پیروزی خط شکنان شاخ شمیران با بمباران شیمیایی درحالیکه بچه های تخریب برای فریضه ظهر آماده میشدند وحتی صف جماعت را نیز تشکیل داده بودند با اصابت بمب شیمیایی دشمن در دو متری چادر به طوریکه موج انفجار آن چادر گروهی را خوابانده بود.ابوطالب به همراه 12 تن از یارانش که عمده آنها یا تک پسر خانواده ویا فرزند ارشد خانوادهاشون بودند عروس شهادت را در برکشیدند.شهادت گوارایشان ودر کنار معشوق مسکنشان مبارکباد.
زندگینامه :
شهید ابوطالب مبینی در اول اردیبهشت ماه سال 1349 در شهرری متولد شد . وقتی پدر در دوران مجردی در مسجد سنگی پای سخنان شیخ فخرالدین حجازی وصف حضرت ابوطالب عموی پیامبر(ص) را می شنود با خود تصمیم می گیرد اگر روزی خداوند فرزند پسری به او عطا کرد نام او را ابوطالب بگذارد. که پس از عنایت خدا و پسر شدن اولین فرزندش نام او را ابوطالب می گذارد .
او فرزندی بسیار مهربان و با محبت در رابطه هایش با اعضاء خانواده ، و همدلی دلسوز برای مادر بود . دوران دبستان خود را در دبستان شهید فاتحی گذراند و مقطع راهنمایی و دبیرستان را در دبیرستان زکریا ثبت نام کرد.
سال اول دبیرستان او مصادف بود با اواسط جنگ تحمیلی . روزی از مادر درخواست کرد جهت رضایت دادن او برای اعزام به جبهه به مدرسه بیاید. او که با ممانعت مادر روبه رو می شود شروع به اصرار میکند و می گوید اگر می خواهی حضرت زهرا سلام ا.. علیها از تو راضی باشد بگذار به جبهه بروم . فردای آن روز مادر برای رضایت دادن به مدرسه رفت ، اما کاروان اعزامی راهی جبهه شده بود و ابوطالب جا مانده بود . در دفتر مدرسه شروع به گریه کرد و به مادر گفت تو به اینها چیزی گفتی که مرا نبرند . اما مادرش گفت من آمده بودم واقعا رضایت بهم. چند روزی گذشت که ابوطالب خوشحال به منزل آمد و گفت : مادر جان دیگه رضایت شما لازم نیست من دارم میرم جبهه و مادر به خیال اینکه به دلیل سن کم او را نمی برند به او گفت به سلامت ، ابوطالب هم وسایلش را در ساک گذاشت و رفت .
غروب آن روز وقتی پدر برای کاری ابوطالب را صدا کرد، مادرش گفت ابوطالب نیست اومد و گفت دارم میرم جبهه ، منم گفتم به سلامت . احتمالا تا دو سه ساعت دیگه پیداش میشه .
چند ساعتی که گذشت تلفن زنگ زد، ابوطالب بود . گفت من اهوازم و همه تعجب کردند . تلفنها روزهای بعد ادامه داشت و به خواهرانش مدام سفارش می کرد که مواظب مادر باشید و او را اذیت نکنید .
چند ماهی اهواز بود و بعد از آن در سال 1365 به پادگان شهید محلاتی برای آموزش انتقال یافت و پس از طی آموزشهای لازم به عنوان تخریبچی به لشگر 10 سیدالشهدا ع ملحق شد و عازم جبهه شد .
دوران جبهه و نحوه شهادت به روایت همرزمش آقای جعفر طهماسبی
بعد از عملیات بیت المقدس 2 در زمستان سال 66 با تعدادی از بچه های گردان تخریب لشگر سید الشهدا ع برای ماموریت های تخریب و احیاناً مین گذاری مقابل دشمن بر روی ارتفاعات پوشیده از برف قمیش که مشرف به شهر ؟ عراق بود اعزام شدیم . ارتفاع برف در آن منطقه بیش از دو متر بوده و برای تردد در بعضی محورها داخل برف تونل زده بودند و تردد می کردند . حدودا 15 روز بود که به خاطر برف و کولاک جاده دسترسی به خط مقدم بسته شده بود و تدارکات بچه های مستقر در خط با مشکل مواجه بود به طوری که امکان توزیع غذای گرم وجود نداشت و بچه ها مجبور بودند از کنسرو استفاده کنند . همچنین تانگکرهای آب نیز برایشان مقدور نبود تا به خط آبرسانی کنند و رزمنده های مستقر بر روی ارتفاعات مجبور بودند نیاز به آب خود را با برف تامین کنند و این موضوع باعث بیماری خیلی از رزمنده های مستقر در خط شده بود و اکثرا به اسهال خونی دچار شده بودند و سعی می کردند بیماریشان را مخفی نگه دارند . صورتهای رنگ پریده و زرد شده شان حکایت از بیماری داشت اما چون بوی عملیات به مشامشان خورده بود سعی می کردند ضعف و بیمارشان را کتمان کنند. شهید ابوطالب مبینی از جمله این بچه ها بود . وقتی از خط برگشت خیلی ضعیف شده بود . لاغر که بو ، بیماری هم او را آب کرده بود . به او گفتم : بچه چته ؟ مدام دم دستشویی ایستادی ؟ گفت : سردی ام کرده یه کم نبات بخورم خوب میشم گفتم : بریم بهداری قرص و دوا بده خوب بشی . گفت : چیزیم نیست . اما یکی از دوستانش گفت دروغ میگه حالش بده .
شهید ابوطالب جز نیروهای غواص خط شکن تخریب لشگر ده حضرت سیدالشهدا علیه السلام درشب عملیات بیت المقدس 4 بود.ساعت حدودا 11 شب بود که قرار شد غواصها با قایق بروند برای شکستن خط. سوارقایق ها شدیم .من وابوطالب داخل یک قایق با9 نفر دیگر سوار شدیم .من کناردست سکاندار نشستم وابوطالب روبروی من داخل قایق نشست.برای اینکه صدای موتورقایق دشمن را هوشیارنکنه روی موتور قایق یک پتو انداخته بودند .وقتی رسیدیم زیرپای عراقی ها پتوی روی موتور کاملا خیس شده بود ومسیر خروج دود موتور را مسدود کرده بود وموتور قایق خاموش شد. حالا زیر پای دشمن .درست عراقی ها را که به فاصله 100 متری ما روی ارتفاع بودند میشد دید. سکان دار قایق شروع کرد تسمه موتور را کشیدن تا قایق روشن شود.
هربار تسمه را رها میکرد ومحکم به بدنه قایق میخورد وصدا میداد در همین حین منوری توی آسمون روشن شد وصدای رگبارخشک کالیبر23 میلیمتری که تیررسام بود بالای سرما شروع شد.من یک لحظه دلم ریخت .گفتم حتما دشمن ما رو دیده .چون قایق اول بودم ومسوولیت غواصها را داشتم. جوانب کار رو میدیدم که اگر زد اطراف قایق ها بچه ها داخل آب آرایش بگیرند.منورخاموش شد.لحظه دلهره آوری بود.بچه ها اسلحه ها روآماده کرده بودند.منور دوم روشن شد . نگرانی من بیشتر شد زیر نور منور به اولین کسی که نگاهم افتاد دیدم آماده درگیری است شهید ابوطالب بود.با دست بدون صدا اشاره کردم چطوری …اون هم با اشاره به من فهماند که روحیه اش عالیه. وسرش رو به سمت آسمون برد ودوتا دستش را به علامت شکر بالا برد.نگران بودم که منورها وآتیش هرچند ایذایی روحیه بچه ها روخراب کنه .چون بچه های غواص اکثرا نوجوان بودند واین حرکت شهید ابوطالب به ما روحیه داد .آروم گفتم بچه ها وجعلنا بخونید.
حالا دیگه موتور قایق با سلام صلوات روشن شد.دیگه وارد دریاچه سد دربندی خان عراق شده بودیم و زیر نور منور، شاخ شمیران کاملا مشهود بود….به راهکار ورودی رسیدیم .قایق پهلو گرفت وبچه ها پیاده شدند .ابتدا اطراف را چک کردم که میدان مین مقابل اسکله نباشد واحیانا کمین دشمن وگشتی های دشمن باما درگیر نشوند به بچه ها گفتم زیر یک تخته سنگی نشستند.ارتباط باعقب نداشتیم .شروع کردم بچه ها را توجیه کردن وگفتم هرکی نمیتونه بره جلو از همین جا ازستون جدا بشه….باعقل ناقصم گفتم شاید اینها کم سن سال هستند توی رودربایستی تا اینجا اومدند.یکی از بچه ها که شهید شد باگریه گفت برادر جعفر ماروجواب میکنی واشاره کرد به کیسه ماسک شیمیایی ودرش روباز کرد وگفت !!! ببین اینو پر نارنجک کردم تا حساب بعثی ها روبرسم .
تو خیال میکنی مامی ترسیدیم!!!!خودت ترسیدی…خیلی دلم قرص شد. ساعت دقایقی از دوازده گذشته بود که ارتباط برقرار شد وما رابگوش کردند تا رمز عملیات وفرمان درگیری صادر بشه.اوایل ماه شعبان بود .حدس میزدیم رمز عملیات یا ابالفضل ویا اباعبدالله باشه. که سکوت رادیویی شکست .که واحدهای عمل کننده با توکل به خدا وبا نام ابا عبدالله به دشمن حمله کنید…..اینجا بود که بچه ها ازجا کننده شدند ودر5 دقیقه اول سنگرهای کمین عراق را نشانه رفتند وحرکت به سمت ارتفاع شاخ شمیران آغازشد .دشمن با شلیک گلوله های منور منطقه را روشن کرد وخلاصه زیر نور منورها جنگیدن ابوطالب ودوستان شهیدش دیدنی بود .
قبل از رفتن از شون قول گرفتم که اولا همه باید صحیح سالم برگردیدودوما اگرکسی مجروح شد باید هرطوری هست خودتون به عقب بیارید.وثالثا خط اول که شکست ونیروهای کمکی اومدند سریع به عقب برگردید.وقبل ازاینکه هوا روشن بشه همه لب اسکله باشید.بچه همونطوری که رگبار میبستند ونارنجک توسنگرها میانداختند رفتند بسمت ارتفاع شاخ شمیران ومن لب اسکله ماندم تا نیروهای بعدی را به داخل منطقه هدایت کنم. گاهی هم از دور تو نورمنور معلوم بود جنگیدن وبدو بخیزشان.آنقدر بی محابا به سمت دشمن میرفتند که انسان خیال میکرد دارن مانور میرن.منهم نیروهای گردان حضرت زینب را به همراه فرمانده گردانشون به منطقه درگیری رسوندم وبرگشتم لب اسکله.دیگه وقت نماز صبح بود نماز روخوندم ومنتظر بچه هاشدم عراق به شدت لب اسکله را با خمپاره میکوبید.
دیدم یکسری قایق از دور باسرعت میاند ودشمن پشت سرشون را با آتش پر کرده رسیدند به اسکله دیدم بچه های گردان کمیل لشگر 27 هستند .درهمین حین که اونها ازقایق ها پایین میا مدند بچه های ماهم رسیدند.شهیدسیدعباس میرنوری سرستون بود وپشت سرش 4 نفر زیر یک برانکارد روگرفته بودند وبا سوت هرخمپاره برانکارد و ول میکردند وصدای مجروح داخل برانکارد دراومده بود که بی انصافها منو کشتید واونها بلند بلند میخندیدند به ما رسیدند شهید سیدعباس گفت برادر جعفر ببخشید که دیر اومدیم فقط یک مجروح داشتیم واین برادر گوهری ست وبقیه سروموروگنده درخدمتیم.ابوطالب را درآغوش کشیدم وخدا روشکر کردم.وبچه ها روبه عقب فرستادم.
اما دشمن که نتوانست رو در روپنجه درپنجه یاران خمینی بیاندازه!!!سه روز بعد یعنی 11 فروردین 67 به حقد کینه پیروزی خط شکنان شاخ شمیران با بمباران شیمیایی درحالیکه بچه های تخریب برای فریضه ظهر آماده میشدند وحتی صف جماعت را نیز تشکیل داده بودند با اصابت بمب شیمیایی دشمن در دو متری چادر به طوریکه موج انفجار آن چادر گروهی را خوابانده بود.ابوطالب به همراه 12 تن از یارانش که عمده آنها یا تک پسر خانواده ویا فرزند ارشد خانوادهاشون بودند عروس شهادت را در برکشیدند.شهادت گوارایشان ودر کنار معشوق مسکنشان مبارکباد.
قسمتی از نامه شهید ابوطالب مبینی به خانواده :
با سلام به یگیانه منجی عالم بشریت امام زمان عج و نایب بر حقش امام خمینی و سلام و درود به رزمندگان پر توان اسلام و سلام به خانواده عزیزم . اگر از احوالات اینجانب خواستارباشید ، الحمد... خوبم و در این مکان مقدس شبها و روزها را به خوبی و خوشی می گذرانم . در اینجا صفایی هست که قابل وصف نیست . دعاها و مراسم هایی در اینجا برگزار می شود که فکر نکنم در خواب هم دیده باشید . جدا بیایید گناه نکنید ، دروغ نگویید، غیبت نکنید . در مورد غیبت روایت شده از یکی از معصومین ، هر کس غیبت می کند اگر طرف مقابل را راضی کند و رضایت کامل او را بدست آورد تازه آخرین نفری است که به بهشت می رود . دیگر ما را بگو که روز و شب کارمان غیبت و دروغ است . بیایید دست از این کارها بکشیم و کمی فکر آخرت را بکنیم . بالاخره انسان میمیرد ، برای آخرت عمل جمع بکنیم . نماز اول وقت یادتان نرود . مادر و خواهرانم حجابتان را حفظ کنید . با آرزوی آزادی راه بسته کربلا . 21/10/66
شهید ابوطالب مبینی نفر سمت راست
سال 66 پادگان امام علی (ع) - شهید اوطالب مبینی نفر دوم از سمت چپ
مقر الوارثین جاده فکه - شهید ابوطالب مبینی نفر اول ایستاده از سمت چپ
حلقه قرآنی رزمندگان تخریب لشگر سیدالشهدا - شهید ابوطالب مبینی نفر وسط رو به تصویر
اطلاعات دیگری از این شهید در دست نیست