از چفیه می ترسند
ااز چفیه می ترسند آنها از چفیه و از چفیه داران بیم دارند
ااز هر که بوی چفیه دارد بیم دارند آنان هراس از راهیان نور دارند
زیرا که آنان نیز چون رزمندگان بر گردن خود رشته ای از چفیه را بستند
از چفیه می ترسند آنها از چفیه و از چفیه داران بیم دارند
از هر که بوی چفیه دارد بیم دارند آنان هراس از راهیان نور دارند
زیرا که آنان نیز چون رزمندگان بر گردن خود رشته ای از چفیه را بستند
از چفیه و از راهیان نور می ترسند از راهیان نور می ترسند
از هر چه رنگ چفیه دارد بیم دارند
حتی ز هر پیری که بر دوشش نخی از چفیه دارد نیز می ترسند
از راهیان نور حتی دختران جبهه نادیده
که بر روی نقابی از حیا یک رشته ای از
چفیه را بستند می ترسند
از چفیه در هر جای ایران بیم دارند
حتی ز عکس چفیه می ترسند
حتی ز عکس یک شهید چفیه بر گردن
که روزی روزگاری چفیه زیب گردنش بوده است
می ترسند
کل عراق و خاک افغان را
به زیر چکمه ظلم و ستم دارند لیکن
وحشت از یک زائر گریان
امان از قلبشان برده است
زائر بجز قلبی پر از غم ، چشم گریان ، دست خالی ، اشک جاری
چفیه ای بر گردنش بسته است
و آنان تا گلو در کوهی از آهن ، سلاح گرم ، و دستی پر ز امکانات جنگی ، لیک
دلها پر ز خوف از اشک زائر همچنان ترسان و لرزانند
از چفیه ها حتی اگر بر زخمهای کهنه پیچیده است
می ترسند
از خاطرات سهمگین جنگ
با جمع جوان چفیه داران سخت می ترسند
و دائم خواب وحشتناک می بینند
در خواب خود کابوس وحشتناک جمعی چفیه برگردن بسیجی
با سلاحی سخت نامانوس با نام شهادت
قلبشان را می فشارد
و می بینند رو انداز پیکرهای بی جان بسیجیها
به هنگام شهادت
پوششی آغشته در خون قطعه ای چفیه است
یک چفیه گاهی جانمازی بیش نیست اما
آنان ز مهر و جانماز و چفیه می ترسند
یک چفیه گاهی سفره ای خالی است اما
آنان ز دست خالی
یک چفیه برگردن بسیجی نیز می ترسند
یک چفیه گاهی فرش زیر پای رزمنده است
آنان ولی از پای بی پوتین
روی چفیه می ترسند
یک چفیه شاید هدیه ای ازحکمت آن پیر فرزانه است
آنان ولی از هدیه آن پیر با تدبیر همچون شیر می ترسند
گویا که از هر نخ نخ یک چفیه بمبی ساختن شاید
آری چنین از هر نخ یک چفیه می ترسند
یک چفیه هر دم خاطرات جنگ را
در ذهن آنان زنده می دارد
وز آن کابوس وحشتناکی از
آن تک نماد شیر مردان بسیجی
در سر آنان همی سازد
و فصل اشتراک آن همه کابوس وحشتناک
هم یک تکه از چفیه است
لذا از چفیه می ترسند
لذا از چفیه می ترسند